بود عطاری عجب شوریده حال


در ره تحقیق او را صد کمال

حال با خالق عجب بود ای پسر


نی چو حال این خیال بی خبر

در امور سر حق ره برده بود


نی چو حال ما و من در پرده بود

از یقین خویش حاصل کرده بود


در یقین خویش واصل گشته بود

علویی در خود چو شوقی داشت او


هیچ علمی را فرو نگذاشت او

جمله مردان در فنای ره شدند


در فنای حق به حق آگه شدند

جسم و جان و دین و دل درباختند


تا کمال راه دین دریافتند

زهد را و علم را و قال و قیل


جمله را انداختند در آب نیل

ای برادر غیر حق جز نیست کس


اهل معنی را همین باشد و بس

گر تو غیر حق نه بینی در جهان


بر تو گردد روشن اسرار نهان

چون که اندر راه حق یک تن شوی


از وجود خویشتن فارغ شوی

گر ز جسم و جان شود کلی بدر


آن زمان ز اسرار حق یابی خبر

عقل اودر گفت سودا می کند


عشق هر دم خود به یغما می کند

عقل شیطان گفت من ز آدم بهم


اوست سلطانی و من نورانیم

حق تعالی گفت ای ملعون شده


از طریق راه حق بیرون شده

آدم و معنی ندیده بالیقین


روح پاکش رحمة للعالمین

او من است و من ویم ای بی خبر


لاجرم در راه معنی کور و کر

گر ترا دیده بدی در راه ما


آدم ما را بدیدی همچو ما

چون ندیدی آدمی را با یقین


نام تو کردیم ابلیس لعین

ای برادر با کمال خویش باش


در ره توحید حق بی کیش باش

بگذر از کفر و نفاق کیش دین


تا رسی در قرب رب العالمین

خودپرستان اندرین ره گمرهند


در طریق عشق حق آگه ترند

نفس انسان سد راه عشق شد


عاشقان را راه پس در عشق شد

عشق را بگزین ونفست را بسوز


تا شب تاریک گردد همچو روز

نفس را اینجا حجاب راه دان


این سخن را از دل آگاه دان

این نه تقلید است نه این راهها است


راه تحقیق است و راه مصطفا است

هر که اندر بند نفس خویش ماند


از ره حق همچو کافر کیش ماند

در ره توحید جان ایثار کن


دیده را در باز رو دیدار کن

در جمال حق جمال حق به بین


در صفات ذات رب العالمین

من نمودم از برای جمله تان


من سزاوارم برای جمله تان

من خدایم من خدایم من خدا


فارغم از کبر و کینه وز هوا

سر بی سر نامه را پیدا کنم


عاشقان را در جهان شیدا کنم